خمار مستی همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی[1] تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی چه حکایت از فراقت که نداشتم و لیکن تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وص,خمار,مستی,سعدی,رحمه,الله ...ادامه مطلب